مرا کسی نساخت،خدا ساخت. نه آنچنان که کسی خواست که من کسی نداشتم.کسم هم خدا بود. کس،بی،کسان او بود که مرا ساخت. آنچنان که خودش خواست. نه از من نه از آن. من یک گل بی صاحب بودم. مرا از روح خود در آن دمید. بر روی خاک و زیر آفتاب قرار داد. مرا به خود وا گذاشت. عاق آسمان. کسی هم مرا دوست نداشت. به فکرم نبود. وقتی داشتند مرا می آفریدند،می سرشتند، کسی آن گوشه خدا خدا نمی کرد.وقتی می خواستند قانتم را بر کشند،خویشاوند شاعر خیال پرواز و بلند پروازی نداشتم تا خیال و آرزوی خویش را نثار بالای من کند. وقتی می خواستند کار دل را در سینه ام آغاز کنند، آشنایی دلسوز و دل شناس نداشتم تا…. « تا برود، بگردد و از خزانه ی دلهای خوب بهترین را برگزیند…»
********************************
همه ی طبقات آسمان را گشته ام. در دل ستاره باران نیمه شبهای روشن و مهربان آسمان تابستان بر جاده ی کهکشان تاخته ام، صحرای ابدیّت را نوردیده ام، بال در بال فرشتگان در فضای پاک ملکوت شنا کرده ام. با خدایان، ایزدان، با همه ی الهه های زیبای آسمان ، با همه ی ارواح جاویدی که آرام یافته اند، آشنا بودم. از هرج،هر یک،یادی و یادگاری برایت آورده ام. از سیمای هر یک،زیباترین خط را ربوده ام. از اندام هر یک،نازنین طرح را گرفته ام. از هر گلی،چشم اندازی،دریایی،آسمانی، رنگی دزدیده ام و با دست و دامنی پر از خطها،رنگها و طرحهای آنسوی این آسمان زمینی،از معراج نیمه شبان تنهایی، به دامان مهربان تو،ای دامن حریر مهتاب شبههای زندگی سیاه من، فرود آمده ام و نشسته ام تا آن ودیعه ها که از آسمان آورده ام در دامن تو بریزم
****************************
وقتی که دیگر نبود، من به بودنش نیازمند شدم!
وقتی که دیگر رفت، من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد،
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز شدم
و چه سخت است!!!
«تنها متولد شدن، مثل تنها زندگی کردن،مثل تنها مردن…!!»
***********************
وقتی خواستم زندگی کردن، راهم را بستند
وقتی خواستم ستایش کردن، گفتند خرافات است
وقتی خواستم عاشق شدن، گفتند دروغ است
وقتی خواستم گریستن، گفتند ریا است
وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است
«دنیا را نگه دارید
می خواهم پیاده شوم…»
************************
حسین بیشتر از آب
تشنه ی لبیک بود…
افسوس که بجای افکارش
زخم هایش را نشانمان دادند…
و بزرگترین دردش را بی آبی جلوه دادند…
*************************
خدایا کفر نمی گویم، پریشانم، چه می خواهی تو از جانم؟ مرا بی آنکه خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی، لباس فقر پوشی،غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب، آهسته و خسته و تهی دست و زبان بسته به خانه باز آیی…
زمین و آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟
خداوندا اگردر روز گرماخیز تابستان،تنت بر سایه ی دیوار بگشایی، لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آنطرف تر عمارتهای مرمرین بینی،و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو دوان باشد…
زمین و آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟
خداوندا اگر روزی بشر گردی، ز حال بندگانت با خبر گردی، پشیمان می شوی از قصه ی خلقت، از این بدعت، خداوندا…
«خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است»
«چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار…»
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
سرزمین خصوصی
و آدرس
ilove64.LoxBlog.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.